سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از شیر مرغ تا......جون آدمیزاد!!


درباره وبلاگ


سارا
سلام دوست گلم... .به وبلاگ خودت خوش اومدی...من سارام.یه دختر شوخ و شیطون که همیشه میخندم و دوست دارم دیگران رو هم شاد کنم. امیدوارم تو این چنددقیقه ای که اینجایی بهت خوش بگذره و بازم برگردی..!!! راستی یه چیز خیلی مهم!! نظر یادت نرررره!!!!






امکانات جانبی


پیش نوشت:(لطفا این متن با لحن گوینده ی قصه های رادیو خوانده شود!!!)

یکی بود...یکی نبود...
سالها پیش در چنین روزی...در گوشه ای از این سرزمین نسبتا پهناور...دخترکی زیباروی و ناز و ملوس و گوگولی مگولی افتخار داد و چشم به جهان گشود(!)...دخترکی که در سالهای آغازین زندگی خویش بسیار باهوش و در عین حال کله شق و جیغ جییییغوو می نمود و در بین فامیل به آژیر خطر شهرت داشت...اینچنین که نقل است او در سه سالگی پایتخت خیلی از کشورهارا میدانست که الان متاسفانه و بدبختانه حتی نام خود آن کشورهارا نیز به خاطر نمی آورد مگر با گذاشتن و تماشا نمودن فیلم های کودکی!!و لازم به ذکر است که این کودک به مقدار لازم تخس و شیطان بود و اینطور که از آن فیلم ها استنباط میشود اهل خانه از دستش آسایش نداشتند!! ولی بی گدار به آب نمیزد و به قول اطرافیان چندین عدد آدم بزرگ را در جیب بغل شلوار خویش جای میداد(یا شاید هم جیب پشت!!چه کسی می داند؟؟!!)برای مثال فقط هنگامی خواهر کوچولویش را به زور درون قابلمه می چپاند و محکم اورا میچرخاند تا فقط ببیند قیافه اش چه شکلی میشود که حتما قبلش مطمین می شد که مادرش خواب است!
سالها در پی هم آمدند و رفتند...این طفل معصوم بزرگ و بزرگ تر شد و ماشالله هزارماشالله قد کشید و به میمنت و مبارکی رفت کلاس اول!و درهمان روز های اول چون خیلی با بغل دستی اش حرف میزد(شما بخونید فک میزد!)که جای اورا عوض کردند.همان روز اولی به جای آن بغل دستی مذکور دو عدد دوست بهترتر پیدا کرد و تا مدتها دوستان جان جانی یکدگر بودندی...اما به دلیل گم گشتن مداد اینجانب و شکستن جامدادی آنجانب و فکر کنم گم گشتن پاکن اون یکی جانب,گروه سه نفره ی خویش را به طور توافقی بر هم زدند(به خدا!!!من موندم چرررااا؟؟؟)
بعد ها هردو فرد مذکور از آن مدرسه رفتند و  دخترک قصه ی ما نفس راحتی کشید و به سعی و تلاش  و این قرتی بازیها مشغول شد...تااااا کلاس سوم!در آن زمان بازهم یک عدد دوست جان جانی یافت...که خیلی با هم دوست بودند و در عین حال بسیار هم با هم دعوا میکردند!آن هم از نوع فیزیکی!!!آن دخترک هنوز یادش هست که زنگ ورزش چقدر با آن دوست مذکور کتک کاری و بزن بزن فرموده!!
اینها هم گذشت تاااااا....کلاس پنجم!!که  یک عده ای آمدند و گفتند که بیایید در راه خدا یک امتحانی بدهید بروید یک مدرسه ی خاص!!!و این دخترک دقیقا یک هفته پیش از آزمون شروع به خرزدن نموده بود و سه روز قبل از امتحان به فکرش رسیده بود که بد نیست یک کتاب تستی چیزی هم استفاده کند!!و اینگونه بود که بعد از امتحان ورودی نمونه کللی گریه کرده بود و آبغوره ریخته بود که چرا در یکی از سوال ها(!) شک داشته است و بنابراین قبول نخواهد شد...و آن هنگام که دوستش (همان که در کتک کاری شریک بوده) با او تماس گرفته بود و گفته بو که اول شده ای...دخترک دور تادور خانه را پشتک وارو زده بود(گفته بودم که دخترک ژیمناسیک کار بود؟؟!)
خلاصه.....از دبستان و دوره ی خردسالی خداحافظی کرد و به راهنمایی رفت...و در کلاس خودش(A1) یک عالمه دوست پیدا کرد(کلا این دخترک روابط عمومی بالایی داشت!!)و بعد ها با ساحل نامی دوست شده بود و خلاصه سال اول به او خیلی خوش گذشته بود.....و چقدر خوشحال شده بود که در میان سال اول ها فقط معدل خودش بیست شده است!!!...همیشه در ردیف وسط مینشست...اواخر کلاس...نیمکت یکی مانده به آخر...کنار دختری که خیلی ها فکر میکردند خواهر دوقلوی اوست و خیلی ها هم میگفتند اصلا شبیه هم نیستند!اسم بغل دستی آن دخترک نیلا بود!بله!البته اکثر معلمها اورا لیلا یا لینا نینا صدا میزدند!
سال دوم که بود...باز هم همان نیمکت...همان کلاس..(B1).ولی باحال تر!!این دخترک سال دوم را بیشتر با شخصی مریم نام دوست بود و با او میپرید(!!)....

 و اما سال سوم!!که وااااقعا به او خوش گذشته بود!کل کلاس اتحاد عجیبی پیدا کردند و به قول معروف کلاس c1آنتن نداشت!ماشالله بزنیم به تخته به عنوان شلوغترین کلاس معرف حضور همه بودند!و اما این دخترک با وجود اینکه با همه بچه ها دوست بود عضو یک گروه دوستی شش نفره شده بود و نقش لوک خوش شانس را ایفا میکرد(به خاطر خوش شانسی زیادش!)و چهار نفر دالتونها بودند و یکی هم بشوه!!!
معلم ها هم همیشه هوای این لوک خوش شانس را داشتند و به قول بعضی ها این دختر در برابر معلمان خاصیت مهره ی مار را بروز میداد!
پایه ی ثابت که چه عرض کنم زیربنای کنسل کردن امتحانات بود!
تاااااااا هنگامی که برای دبیرستان نمونه و تیزهوشان قرار شد همه آزمون بدهند.آن موقع که در آن کلاس(C1) حتی دلش نمیخواست به این فکر کند که شااااید...و فقط شاااید بعضی از بچه های کلاس از هم جدا شوند!!!!تا اینکه آزمونها برگزار شدند و  هنگام اعلام نتایج همه در شوک بودند!!!تقریبا از هر گروه دوستی فقط یک نفر قبول شده بود(و لوک خوش شانس هم قبولیده بود!)!وبه این ترتیب بچه ها در مدرسه های مختلف پخش شدند!!!ولازم به ذکر است که برخی دوستی ها هم به علت حسادت دوام نیافت!!!!!!
خلاصه...الان آن دخترکوچولو دارد پانزده ساله میشود و اول دبیرستانی شده...همه او را در کلاس با خنده رویی میشناسند و درخانواده هم پایه ی همه ی خنده ها و خل بازی هاست...خواهرهایش وقتی او خانه نیست میگیرند میخوابند چون کسی نیست که آنها را سرکار بگذارد و با آنها دعوا و بزن بزن کند!!عاشق مسافرت و جنب و جوش است و از آدمهای باحال خوشش می آید.اصولا عصبانی نمیشود .یعنی مرامش به عصبانیت و اینجورچیزها نمیخورد و  این نکته ایست عجیب در نظر همگان!!!و کللللللللییی هم خوشحال است که خدا او را دوست دارد....

و این گونه است که ششم آذرماه هرسال کوچه ها را آذین میبندند و نقل و نبات و شیرینی پخش میکنندو همه شادند... چراکه زادروز دخترکی گل و گلاب و گوگولی مگولی و شاد و شنگول است!!

و اما...اون دخترک کسی نیست جز:خودم!!آره!خود خود خود جنابعالیم دیگه!!
حالااا ااااا دست.........تشوییییق!!!!!سووووووووووت....جیییغ!!!

تولدم مبارک!!!

ببخشید نوشت:نثر متن بالا خیلی سنگین شده نه؟؟؟!!!خواستم یه کاری کنم مسجع بشه ولی نشد!!!!ککللللی زور زدم این مدلی نوشتم وگرنه من کی زبونم میچرخه قلمبه سلمبه حرف بزنم!!!
ببخشید نوشت2:الان که خودم خوندمش فهمیدم خییییییییلی از خودم تعریف کردم هاااا!!!!!خودتون میتونید قسمت تعاریف رو نخونید!!

توضیح نوشت:پارسی بلاگم هنگ کرده...نه میشه این متنو saveکنم نه میشه شکلک گذاریش کنم!!


موبایل

فال حافظ

فتوشاپ

خرید اینترنتی