سللللام!
خوبین خوشین؟
من؟من که عااااااالی!!همین الان الان الان از مدرسه اومدم!!بسی خوش گذشت امرووووووز!!!خییییلی حال کردم.الان تعریف میکنم!!!ا
اولا که...من خیلی دیر رفتم!!یعنی وقتی از ماشین پیاده شدم ساعت هشت و پنج دقیقه بود!
خدا خودش میدونه که با چه زور و بدبختی مامانمو راضی کرده بودم که حداقل ده دقیقه باهام بیاد تو!!(هرکی بخنده....استغفرالله!)که یه آقای دم در وایساده بود دماغ این هوا!!..آآآآآآآ(دستتونو مثل کاسه بگیرید جلو صورتتون!!)نذاشت مامی بیاد تو!!
بعدش رفتم تو دیدم بچه های همکلاسیم نشستن یه جا(حالا همچین میگم انگار 50نفر بودن!دونفر بیشتر نبودن!!حسنا و ساناز!)منم نشستم روی تنها صندلی خالی کنار اونا(مثلا صف بود!تو حیاط!!).بعد ازیه چنددقیقه ساحل هم اومد نشست کنارما...فکرشو بکنید!!چهارنفر رو سه صندلی!! اونم ردیف تقریبا آخر!!پشت سر ما هم همه ی ناظم و ممدیر و چه میدونم...کله گنده های مدرسه وایساده بودن!!یعنی اینقد مهم بودیم و خبر نداشتیم؟؟؟از استاندار و امام جمعه و چه میدونم ...هرکی یه ذره اسم رسم داشت میرفت چند دقیقه پشت میکروفون نطق میکرد!حالا هرکدوم به نوعی جالب بودن!مثلا یه آخوندی بود کلمات رو اینقد کش میداد که کلمه ی قبلش یادمون میرفت!!
بگذریم..
چون یه ذره جا تنگ بوووود...(فقط یه ذره!!) هی وول میخوردیم!بعدش یه خانومه که خیلیم نچسب و تفلون بود اومد گفت:ورودتون رو به این مدرسه تبریک میگم!{تا اینجا رو به لحن گوینده های اخبار بخونید!}بعدشم بچه ها همدیگرو نزنین ده دقیقه دیگه برنامه تموم میشه!{اینجا رو با لحن یه آدم مهربون ولی هیچ کاره که سعی میکنه خودشو خشن و همه کاره نشون بده بخونید!!}
من:خانوم یه ساعته دارین میگین ده دقیقه!!تا این ده دقیقه ی شما تموم بشه ما جلو آفتاب میشیم ذغال سیاه!تا یه ماه دیگه رنگ و رومون برنمیگرده سرجاش!!
خانومه:اصلا ببینم الان ساعت چنده؟؟
ساناز:دقیقا ساعت9
خانومه:خب...یه نیم ساعت دیگه یعنی ساعت ده(!)برنامه تموم میشه!!!!!!{ریاضی رو حال کنید تروخدا!!}
بعد از اونم که یه اتفاقی افتاد که به دلایل اخلاقی واینکه بعضیا جنبه ندارن از ذکر آن در مجامع عمومی معذورم.باشد که خداوند رستگاری را به سراغم بفرستد!{تشویق حضار}
امروز فقط یه زنگ داشتیم اونم شیمی بود.از دبیر شیمی خوشم اومد.چونکه اون از من خوشش اومد!!
چون روز اول بود ساعت یازده تعطیل شدیم..حالا فک کنید زنگ خورده...من و ساحل و ساناز و پریا فقط موندیم سرکلاس!!فک کردیم زنگ تفریحه!!!!!!کلللی هم بچه هارو مسخره کردیم که چقد خنگن و...که زنگای تفریح کیفشونو با خودشون میبرن!!!خوب بود من یادم افتاد وگرنه تا ظهر همونجا میموندیم!!فقط ایراد کلاس ما اینه که روبروی دفتر معاونته!!وگرنه از همه ی کلاسا قشنگتره!
خب فعلا همینا.آهان اصل کاری یادم رفت!!!
شعرو حال کنید؟!!البته نمیدونم شاعرش کیه ولی احتمالا فاضل نظری باشه..
عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است دل اگر کوه ، به یکباره فرو ریختنی است خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم من که میدانم دیواره فروریختنی است آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست بی سبب نیست که فواره فروریختنی است از زلیخای درونت بگریز ای یوسف شرم این پیرهن پاره فروریختنی است هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه ماه در آب که همواره فروریختنی است !!! کفو برو تو کارش bye عجب نوشت:مهره ی مار دارم؟!!!!!!!!!!!!!!!!چی بگم والا!!
اگه شعره قشنگه نظر یادتون نره!
سارا نوشت:بعضی آدمارو حتی اگه بذاری توی صد تا قدر مطلق بازم منفی ان!!!!!!!!!
بچه ها هرکاری میکنم رنگ متن بعضی خط ها عوض نمیشه!!چون پس زمینه هم سفیده نمیشه خوب خوندشون...چیکار کنم؟
نظر